محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

پایان 9 ماهگی...

حدود یک هفته دیگه 9 ماه گل پسرم تمام میشه .امروز چهار شنبه 5 تیر ماه 92 است.  توی این ماه: 2تا دندون جلوی بالات کامل دراومدن . از حالت سینه خیز خودت میتونی بشینی. سه چهار روزه که چهار دست و پا راه رفتن رو شروع کردی. وقتی مامان و بابا صدات میکنن برمیگردی نگاه میکنی و میخندی و زمانی که ازت میخوایم که پیشمون بیای با لبخند به سمت ما حرکت میکنی. کلی نان خور شدی وقتی سفره را پهن میکنیم حتما باید یک تیکه نان هم به تو بدیم وگرنه نمیذاری غذا بخوریم. حمام رفتن رو دوست داری ومیشینی توی لگن و کلی توی حمام آب بازی میکنی. وقتی با هم به فروشگاه میریم .توی چرخ دستی فروشگاه میشینی و کلی کیف میکنی.       این...
5 تير 1392

پایان 8 ماهگی...

3 روز دیگه 13 خرداد92 گل پسرم 8 ماهش هم تموم میشه پا توی 9 ماهگی میذاره به امید خدا. خوب میشینی. خوب سینه خیز میری. خوب غذا میخوری. خوب میخندی و خوب بازیگوشی میکنی و... فقط نمیدونم چرا چند شبه که خوب نمیخوابی .تا صبح صد دفعه هم خودت بیدار میشی وهم مامانت رو از جاش بلند میکنی و هم بابایی رو بدخواب...؟!!! حالا دیگه درست و به جا مامان میگی .وقتی مامانت رومیخوای صداش میکنی و میگی :  " م مااا.... " معنی بیرون رفتن رو میفهمی و وقتی میبینی که مامان لباسای بیرونش رو پوشیده شروع میکنی  به خندیدن و دست و پا زدن که یعنی منم رو هم بغل کن وبا خودت ببر دد و از اینکه لباسات رو واسه ددر رفتن عوض میکنم خوشحال میشی. دوستت دارم مامانیه ماما...
10 خرداد 1392

گفتن ماما...

امروز اول خرداده و محسن مامان 13 روز دیگه با هشت ماهگی هم خداحافظی میکنه و به امید خدا پا توی 9 ماهگی میذاره...! آره محسن کوچولو خیلی زود بعد از گفتن بابا...بابا..با گفت ماما...ما. این روزها دیگه خوب میتونی بشینی.با وجود اینکه پشت سرت بالش میذارم ولی خودت معمولا تکیه نمیدی.میشینی و با اسباب بازیهات سرگرم میشی.وقتی هم میخوای دزاز بکشی به دست راستت تکیه میدی و خیلی آروم خودت رو دمر روی زمین میندازی و شروع میکنی به غلت زدن. امروز متوجه شدم که بالاخره یاد گرفتی خودت رو  با یه حرکتی بین سینه خیز و چهار دست و پا به سمت جلو بکشونی. دیگه قشنگ میتونی دو سه متری جلو بیای. غذا خوردنت هم خیلی با نمک شده.وقتی که میخوام بهت غذا بدم مثل یه جو...
1 خرداد 1392

گفتن بابا...

 محسن مامان ...امروز30اردیبهشت1392 .  هفت ماه و 17 روزت شده .دیشب برای اولین بار گفتی بابا...بابا...با...اولش فکر کردم شاید اتفاقی از دهنت بابا پریده باشه ولی دوباره هم تکرار کردی بابا..بابا..با...امروز صبح هم شنیدم که داشتی میگفتی ما....یعنی میخواستی بگی مامان...؟ بابا که گفتی بالاخره همین روزها ماما هم میگی انشاالله. دندونای بالاییت هم دارن درمیان. لثه بالات کلی متورم شده.سر دندون جلوی سمت چپ بالاییت هم به اندازه نوک سوزن بیرون اومده. ماشاالله پسر گلم داره بزرگ میشه .... ...
30 ارديبهشت 1392

8ماهگی

بالاخره محسن کوچولوی مامان  پا توی 8ماهگی گذاشت و فردا جمعه 27 اردبهشت 7ماه و 2 هفته میشه. چند روز پیش واسه چکاپ بردمت پیش دکترت.در مورد تغذیت با دکتر مشورت کردم.آخه هر وقت بهت زرده تخم مرغ میدم بالا میاری...!دکتر گفت نباید بهت زرده تخم مرغ بدم زوده و صبر کنم 8 ماهت تمام بشه.دیگه گفتش که بلغور گندم . روغن حیوانی وبادام را هم از غذات حذف کنم.منم همینکار را کردم .البته بادام را هنوز توی فرنیت میریزم و نمیخوام حذفش کنم خودت هم با بادام مشکلی نداری.در مورد میوه هم گفت که تا 11 ماهگی فقط میتونی سیب بخوری.البته من بهت طالبی و موز هم چند دفعه دادم.با طالبی مشکلی نداشتی ولی فکر میکنم موز واست سنگین باشه .دیگه فعلا بهت موز نمیدم ولی عاشق طالبی...
26 ارديبهشت 1392

خاطرات ننوشته مامان....

از کجا شروع کنم.... از روزی که تست بارداری دادم و فهمیدم که یه نی نی کوچولو تو دلم دارم می نویسم... تست بارداری عصر روز دوشنبه24 بهمن 1390 از داروخانه  سر کوچه بی بی چک خریدم...بدو رفتم دسشتشویی تا سعید خونه نیومده امتحانش کنم.با کمال تعجب خیلی سریع 2 تا خط پر رنگ روش ظاهر شد...یهو یه جوری شدم هم خوشحال هم مضطرب....! سریع بردم یه جایی گذاشتم سعید نبینه..آخه تصمیم داشتم سورپرایزش کنم... شب وقتی سعید اومد خونه رفت دستشویی دستاشو بشوره .گفتم بیا بشین کارت دارم...پرسید چی کارم داری ..گفتم حالا بیا بشین.. اومد پیشم نشست .گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم...خندید و گفت چیه چی شده..؟! باردار شدی....؟!!! نگاش کردم ..تو ذوقم خورده بود ...
8 ارديبهشت 1392

روزهای خوب باهم بودن...

این روزها خیلی وقت نمیکنم چیزی توی وبلاگت بنویسم.10روز دیگه پا توی 8 ماهگی میگذاری انشاالله.کم کم داری بزرگ میشی مامانی. دست زدنت خیلی خوب شده مرتب واسه جلب توجه مامان دست میزنی.همچنان غلت میزنی و تمام تلاشت رو میکنی که سینه خیز بری .کمی هم پیشرفت کردی.ولی غلت زدنت از سینه خیز رفتنت خیلی بهتره. وقتی با سینه خیز به جلو پیش نمیری چند تا غلت پشت سر هم میزنی و خودت رو جابه جا میکنی. مرتب میگی ..دد..دد..د.....دد...دد...د....! زهرای خاله بهار میگه: "محسن خاله ددری شده همش میگه دد..دد.د.." بعضی روزها با هم میریم بیرون .خوش میگذره. بلغور گندم و گشنیز و روغن زیتون و سیب هم به خوردنیهات اضافه کردم . به هر حال این روزها روزهای خوبی هستن. بچه...
3 ارديبهشت 1392

6ماه و10روز

محسن مامان اولین عید رو هم به سلامتی  پشت سر گذاشتی.امرز جمعه 13 فروردین 1392 6 ماه و10 روزت شده. تعطیلات عید را به بروجرد رفتیم .خونه مامان جون.خاله بهار و زهرا و عمو محمود هم اونجا بودن. دایی بهرام و زن دایی و علی و حسین هم رفته بودن کربلا. دایی بهرامت میگفت کربلا خیلی خوب بوده شما هم برین .ان شا الله خداوند سفر کربلا را روزی ما هم بکنه و سفر مکه...! اتفاقات این ماه: اولین غذا: چهار شنبه 30اسفند 91 برای اولین بار بهت فرنی آرد برنج دادم .دوست داشتی وخوب خوردی. آرد برنج + آب + کمی نبات.میذارم روی شعله گاز وقتی سفت شد از شیر خودم آنقدر میریزم توش تا شل بشه.البته نبات را همیشه نمیریزم . اولین دندون: وقتی داشتم فرنی د...
23 فروردين 1392

3ماه 7روز

محسن عزیزم...این روزها خیلی شیرین شدی.ابه زبون مخصوص خودت با مامان و بابا حرف میزنی و یه صداهایی از خودت در میاری...که ما از شنیدنش لذت میبریم. "آق...ا"  و " آق...ون" که مامانجونت یادت داده و "هی "..."هوی"..." آ...بو "......گاهی هم با آب دهنت حباب درست میکنی! دستت رومیخوری مخصوصا انگشت شصتت رو. خنده های خیلی شیرینی میکنی. انشاالله همیشه لبت خندان باشه مامانی..! سه شنبه19دی واسه اولین بار با کریرت گذاشتمت توی کالسکه و توی خونه با کالسکه اینور و اونور بردمت .خوشت اومد.این ایده رو یکی از آشناها داد..که اینطوری به کالسکه عادت میکنی و کمتر مجبور میشیم بغلت کنیم. از وقتی ازبروجرد برگشتم به خاطر آلودگی شدید هوای تهران بیرون نبردمت.فقط یک ب...
29 دی 1391