محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

5 ماه و10 روز...

دیروز سه شنبه  22 اسفند91  در  5 ماه و 9 روزگی واسه اولین بار خودت به تنهایی و بدون کمک مامانی غلت زدی.خودت دمر شدی و خودت هم به پشت برگشتی. امروز صبح هم واسه اولین بار خودم به تنهایی بردمت حمام.با اسباب بازیهات هم کلی بازی کردی. پیش از این بابایی هم میومد کمک. من میشستمت و بابایی روی سرت آب میریخت. موقع لباس پوشیدنت هم توی حمام  روی پای بابایی میخوابیدی و من لباسات رو تنت میکردم. اینبار بیرون از حمام لباسات رو تنت کردم. بعد از ظهر هم با هم رفتیم پارک.بعدش هم بردمت فروشگاه رفاه. وای ....از دست این خانم ها هی قربون صدقت رفتن و به دستت و لپ هات دست کشیدن....یکی هم پشت دستت رو بوس کرد ..منم هی حرص خوردم و زیر لب ماشا الل...
23 اسفند 1391

آواز خواندن....

محسنم امروز 5 ماه و3روزت شده... مدتیه که وقتی از خواب بیدار میشی و توی اتاق تنهایی  10 دقیقه ای خودت با خودت میخندی و آواز میخونی . خودت با خودت سر گرمی و نق نمیزنی .تا اینکه مامانی میاد پیشت وبغلت میکنه. البته اگه این تنهاییت طولانیتر بشه دیگه شروع میکنی به نق زدن. دو سه روز هم هست که واسه مامانی و بابایی زبون در میاری و میخندی.کلی زبونت واست جالب شده. جیغ زدن هم تقریبا جز کارای جدیدته.... امروز واسه اولین بار از حالت دمر به پشت چرخیدی. جالب بود با یه حرکت سریع وناگهانی به پشت خوابیدی.وقتی به کمک مامانی روی سینه میخوابی خیلی دست وپا میزنی که سینه خیز بری.با همه تلاشت دو سه سانتی متری جلو میری.بیشتر حرکتت به صورتت عرضی-چرخشی هست...
16 اسفند 1391

آغاز 6 ماهگی...

بالاخره محسن عزیزم وارد ماه ششم زندگیت شدی.... امروز دوشنبه 14 اسفند 5 ماه و1 روزت شده. شکر خدا 3 شبه که خوابت هم خوب شده .مثل قبل شبها فقط 2 بار واسه شیر خوردن بیدار میشی. با چشم بسته به به میخوری و دوباره میخوابی. خیلی دوستت دارم مامانی...!     ...
14 اسفند 1391

پایان 5 ماهگی...

دیگه چیزی نمونده 5 ماهگیه گل پسرم هم تمام بشه .امروز 4 ماه و 27روزت شده.3 روز دیگه پا توی ماه ششم زندگیت میذاری عزیز دل مامان.   4ماه و10روز...   4ماه و14 روز... کلا" اهل مطالعه هستی...!   4ماه و17 روز... اینجا هم واسه مامانی ناز کردی...   4ماه و20 روز...   4ماه و21 روز... عمو حمید که خیلی دوست داره یه خرس واست سوغاتی آورده که قد خودته.دستش درد نکنه.   4ماه و22روز... دیگه میتونی پاهات رو با دست بگیری..   بهتر میشینی...   بازی با دسته کلیدت رو خیلی دوست داری...       بعضی وقتها گریه هم میکنی.... &n...
10 اسفند 1391

4 ماه و3 هفته...

سه شنبه 1اسفند رفتم پیش خانم دکتر اشرف.ی.  دلم واسش تنگ شده بود از دیدنش خوشحال شدم .خاطره زایمانم واسم زنده شد.خانم دکتر باز هم تاکید کرد اینکه پسر کوچولوم رو طبیعی به دنیا اوردم بهترین کار بوده.محسن رو بردم پیشش. به محسن هم گفته بودم که میخوام ببرمش پیش خانم دکتری که به دنیاش اورده.خانم دکتر تا دیدش گفت:"وای چه پسر نازی خدا حفظش کنه" و کلی قربون صدقش رفت و گفت:" ماشاالله خیلی نازه" منم گفتم دست شما درد نکنه.گفت :"دوست دارم بوسش کنم ولی بچه ها خیلی حساسن گناه داره بوسش نمیکنم"به محسن گفت:"سلام من رو به امام زمان برسون".میگفت بچه ها تا وقتیکه غذا خور نشدن میتونن امام زمان رو ببینن .من این حرف خانم دکتر رو به فال نیک گرفتم. ان شاالله محس...
8 اسفند 1391

4ماه و نیم...

محسن کوچولو دیگه داری بزرگ میشی ماشا الله.. نی نی مینا.آ دوستم هم یکشنبه 22 بهمن به دنیا آمد.سزارین... اسمش رو امیر مهدی گذاشتن.دیدنش رفتم.چقدر کوچولویه تازه3/400کیلو وزنشه و54سانتی متر قدش.باورم نمیشه مامانی شما هم به همین کوچولویی بودی و الان بزرگتر شدی . به نظر میرسه توی اطرافیان این منم که شجاعت به خرج دادم و طبیعی پسر کوچولوم رو به دنیا اوردم...! از خودت بنویسم آقا محسن ...از وقتی 4ماهگیت تموم شده وشاید تقریبا از همون زمان که شما رو ختنه کردیم و مامان آنفلانزا گرفت برنامه خواب شبونت به هم ریخته و شبها نمیذاری مامانی بخوابه. هر ساعت 1 بار بیدار میشی و گریه میکنی و شیر میخوری.وای مامان دارم کلافه میشم فکرشو بکن از ساعت 11شب تا 6صبح...
8 اسفند 1391

4 ماه و 1 هفته...

محسن عزیزم امروز 4 ماه و1 هفته شدی... کار جدیدت بلند بلند خندیدنته...که مامان و بابا رو خیلی سر حال میاره وقتی افتخار میدی و قه قه میخندی...
20 بهمن 1391

واکسن 4 ماهگی...

روز 13 بهمن که جمعه بود .یکشنبه 15 بهمن بردمت واکسن 4 ماهگیت رو زدی.یه خورده گریه کردی ولی   به به خوردی و بعدش آروم شدی .1 ساعت قبلش هم بهت قطره استامینفن داده بودم .خیلی سخت نبود.ولی تا کمی بیشتر از24 ساعت تب داشتی ومن هر 4 ساعت بهت قطره استامینفن دادم . خودت خیلی بیتابی نکردی شکر خدا. قد و وزنت هم اندازه گرفتن: قد: 62سانتیمتر وزن6/450 کیلوگرم دور سر 42/5 سانتیمتر
20 بهمن 1391

افتادن حلقه...

بالاخره این حلقه شما در روز سه شنبه 10بهمن(17 ربیع الاول) بعد از 5 روز به سلامتی افتاد . این 5 روز که به من خیلی سخت گذشت آخه دکترت گفته بود نباید شما رو پوشک کنیم واسه همین همش با کهنه شما رو میبستیم. به جز روز پنجم که خودم هم آنفلانزای سختی گرفته بودم و واقعا دیگه توانایی کهنه را نداشتم .واسه همینم پوشکت کردیم. خوشبختانه حلقه هم همون روز توی پوشکتت افتاده بود.  
20 بهمن 1391

ختنه...

امروز به امید خدا 3 ماه و 25 روزت شده. محسن عزیزم بالاخره پنج شنبه 5 بهمن(12 ربیع الاول) حدود ساعت 5 بعد ازظهر شما رو بردیم به سلامتی ختنه کردیم.در 3ماه و22 روزگی. در اتاق عمل کمی باز مونده بود. من دیدم که شما با آقای دکتر و خانم پرستار داشتی میخندیدی و ذوق میکردی .از من خواستن در را ببندم. چند دقیقه بعد شما یکدفعه شروع کردی به گریه کردن .از همون لحظه که حلقه را گذاشتن شما تا2 ساعت گریه میکردی.نه میخوابیدی و نه شیر میخوردی...فقط گریه میکردی.مامانی... دلم واست کباب شد ! تا اینکه بالاخره خوابت برد و یه چرت نیم ساعته زدی و یه چیش.... بعدش دیگه خدا رو شکر آروم شدی .البته قطره استامینفن هم بهت دادم خوردی. ان شاالله به امید خدا 5 روز دیگه 3 ...
8 بهمن 1391