محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

4 ماه و3 هفته...

1391/12/8 19:34
نویسنده : پریسا
294 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 1اسفند رفتم پیش خانم دکتر اشرف.ی.  دلم واسش تنگ شده بود از دیدنش خوشحال شدم .خاطره زایمانم واسم زنده شد.خانم دکتر باز هم تاکید کرد اینکه پسر کوچولوم رو طبیعی به دنیا اوردم بهترین کار بوده.محسن رو بردم پیشش. به محسن هم گفته بودم که میخوام ببرمش پیش خانم دکتری که به دنیاش اورده.خانم دکتر تا دیدش گفت:"وای چه پسر نازی خدا حفظش کنه" و کلی قربون صدقش رفت و گفت:" ماشاالله خیلی نازه" منم گفتم دست شما درد نکنه.گفت :"دوست دارم بوسش کنم ولی بچه ها خیلی حساسن گناه داره بوسش نمیکنم"به محسن گفت:"سلام من رو به امام زمان برسون".میگفت بچه ها تا وقتیکه غذا خور نشدن میتونن امام زمان رو ببینن .من این حرف خانم دکتر رو به فال نیک گرفتم. ان شاالله محسن مامانی صالح بار بیاد و همیشه اقا امام زمان رو ببینه و از یاران ایشون باشه....

دیگه چیزی نمونده 5 ماهگیت هم تمام شه محسن مامان.چهارشنبه 2 اسفند خاله بهار وعمو محمود با زهرا کوچولو اومده بودن خونمون .2 ماهی میشد که هم دیگه رو ندیده بودیم .خاله بهار تا شما رو دید گفت وای....ماشاالله چقدر محسن بزرگ شده ...چقدر تغییر کرده...!

خاله کلی دوستت داره حتی دلش نیومد صورتت رو بوس کنه و پاهات رو بوسید. زهرا کوچولو هم خیلی دوستت داره میگه اسباب بازی هام رو به "مسین خاله " میدم .وهمش میخوات بغلت کنه میگفت "مسین خاله " بشینه روی پای من...!!!

واسه تولد مامانی " جمعه 4 اسفند" اومده بودن.کلی خوش گذشت ولی حیف که زودی رفتن .چهارشنبه عصر اومدن وجمعه عصر رفتن..!

پا قدم خاله بهار  از شبی که اومدن خونه ما خواب شبونت کمی بهتر شده.کمتر از قبل بیدار میشی. شاید 5 بار..البته 2 ..3 ..شبه که بهت چند قاشق عرق نعاع با نبات داغ میدم آخه احساس میکنم شب بیدار شدنات از دل درد یا دل پیچه باشه . خدا رو شکر بهتر شدی.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)