محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

4ماه و نیم...

محسن کوچولو دیگه داری بزرگ میشی ماشا الله.. نی نی مینا.آ دوستم هم یکشنبه 22 بهمن به دنیا آمد.سزارین... اسمش رو امیر مهدی گذاشتن.دیدنش رفتم.چقدر کوچولویه تازه3/400کیلو وزنشه و54سانتی متر قدش.باورم نمیشه مامانی شما هم به همین کوچولویی بودی و الان بزرگتر شدی . به نظر میرسه توی اطرافیان این منم که شجاعت به خرج دادم و طبیعی پسر کوچولوم رو به دنیا اوردم...! از خودت بنویسم آقا محسن ...از وقتی 4ماهگیت تموم شده وشاید تقریبا از همون زمان که شما رو ختنه کردیم و مامان آنفلانزا گرفت برنامه خواب شبونت به هم ریخته و شبها نمیذاری مامانی بخوابه. هر ساعت 1 بار بیدار میشی و گریه میکنی و شیر میخوری.وای مامان دارم کلافه میشم فکرشو بکن از ساعت 11شب تا 6صبح...
8 اسفند 1391

4 ماه و 1 هفته...

محسن عزیزم امروز 4 ماه و1 هفته شدی... کار جدیدت بلند بلند خندیدنته...که مامان و بابا رو خیلی سر حال میاره وقتی افتخار میدی و قه قه میخندی...
20 بهمن 1391

واکسن 4 ماهگی...

روز 13 بهمن که جمعه بود .یکشنبه 15 بهمن بردمت واکسن 4 ماهگیت رو زدی.یه خورده گریه کردی ولی   به به خوردی و بعدش آروم شدی .1 ساعت قبلش هم بهت قطره استامینفن داده بودم .خیلی سخت نبود.ولی تا کمی بیشتر از24 ساعت تب داشتی ومن هر 4 ساعت بهت قطره استامینفن دادم . خودت خیلی بیتابی نکردی شکر خدا. قد و وزنت هم اندازه گرفتن: قد: 62سانتیمتر وزن6/450 کیلوگرم دور سر 42/5 سانتیمتر
20 بهمن 1391

افتادن حلقه...

بالاخره این حلقه شما در روز سه شنبه 10بهمن(17 ربیع الاول) بعد از 5 روز به سلامتی افتاد . این 5 روز که به من خیلی سخت گذشت آخه دکترت گفته بود نباید شما رو پوشک کنیم واسه همین همش با کهنه شما رو میبستیم. به جز روز پنجم که خودم هم آنفلانزای سختی گرفته بودم و واقعا دیگه توانایی کهنه را نداشتم .واسه همینم پوشکت کردیم. خوشبختانه حلقه هم همون روز توی پوشکتت افتاده بود.  
20 بهمن 1391

ختنه...

امروز به امید خدا 3 ماه و 25 روزت شده. محسن عزیزم بالاخره پنج شنبه 5 بهمن(12 ربیع الاول) حدود ساعت 5 بعد ازظهر شما رو بردیم به سلامتی ختنه کردیم.در 3ماه و22 روزگی. در اتاق عمل کمی باز مونده بود. من دیدم که شما با آقای دکتر و خانم پرستار داشتی میخندیدی و ذوق میکردی .از من خواستن در را ببندم. چند دقیقه بعد شما یکدفعه شروع کردی به گریه کردن .از همون لحظه که حلقه را گذاشتن شما تا2 ساعت گریه میکردی.نه میخوابیدی و نه شیر میخوردی...فقط گریه میکردی.مامانی... دلم واست کباب شد ! تا اینکه بالاخره خوابت برد و یه چرت نیم ساعته زدی و یه چیش.... بعدش دیگه خدا رو شکر آروم شدی .البته قطره استامینفن هم بهت دادم خوردی. ان شاالله به امید خدا 5 روز دیگه 3 ...
8 بهمن 1391

3 ماه و 17 روز...

   دیگه چیزی نمونده منم مرد بشم....   این گل رو به کی بدم...؟ میدم به مامانی ..که گل نرگس خیلی دوست داره....!   آخ...خسته شدم...چقدر خوابم میاد...!   وای..این دنیا پر از زرق وبرق...!   ولی من همون انگشتم رو ترجیح میدم...! ...
30 دی 1391

3ماهت تموم شد....

ماشالله..آقا محسن شما روزها خیلی کم میخوابی واسه همین من فرصت نمیکنم بیام اینجا و مطلب بنویسم.معمولا نیم ساعت میخوابی و1/5 تا 2 ساعت بیداری.در عوض شبها مامانی رو خیلی اذیت نمیکنی و خوب میخوابی.2 تا 3 بار بیدار میشی شیر میخوری ودوباره میخوابی.بابایی هم ازت راضیه  چون شما شبها آرومی و بابایی هم میتونه استراحت کنه و صبح با انرژی بره سر کار.مامانی و بابایی خیلی دوست دارن عزیز دلم...! شبها حدود ساعت 11 میخوابی و صبح هم حول وحوش ساعت8:30 بیدار میشی. چهارشنبه 13 دی 3ماهت تموم شد.ما به خاطر پوست صورتت و ساق پاهات که قرمز شده و خشکی زده بردیمت پیش دکترت(خانم دکتر شهین.ب).اونو که گفت آلژزیه وکاریش نمیشه کرد .فقط واسه نرم نگه داشتن پوست صورت وپا...
29 دی 1391