محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

خاطرات ننوشته مامان....

از کجا شروع کنم.... از روزی که تست بارداری دادم و فهمیدم که یه نی نی کوچولو تو دلم دارم می نویسم... تست بارداری عصر روز دوشنبه24 بهمن 1390 از داروخانه  سر کوچه بی بی چک خریدم...بدو رفتم دسشتشویی تا سعید خونه نیومده امتحانش کنم.با کمال تعجب خیلی سریع 2 تا خط پر رنگ روش ظاهر شد...یهو یه جوری شدم هم خوشحال هم مضطرب....! سریع بردم یه جایی گذاشتم سعید نبینه..آخه تصمیم داشتم سورپرایزش کنم... شب وقتی سعید اومد خونه رفت دستشویی دستاشو بشوره .گفتم بیا بشین کارت دارم...پرسید چی کارم داری ..گفتم حالا بیا بشین.. اومد پیشم نشست .گفتم یه چیزی میخوام بهت بگم...خندید و گفت چیه چی شده..؟! باردار شدی....؟!!! نگاش کردم ..تو ذوقم خورده بود ...
8 ارديبهشت 1392

روزهای خوب باهم بودن...

این روزها خیلی وقت نمیکنم چیزی توی وبلاگت بنویسم.10روز دیگه پا توی 8 ماهگی میگذاری انشاالله.کم کم داری بزرگ میشی مامانی. دست زدنت خیلی خوب شده مرتب واسه جلب توجه مامان دست میزنی.همچنان غلت میزنی و تمام تلاشت رو میکنی که سینه خیز بری .کمی هم پیشرفت کردی.ولی غلت زدنت از سینه خیز رفتنت خیلی بهتره. وقتی با سینه خیز به جلو پیش نمیری چند تا غلت پشت سر هم میزنی و خودت رو جابه جا میکنی. مرتب میگی ..دد..دد..د.....دد...دد...د....! زهرای خاله بهار میگه: "محسن خاله ددری شده همش میگه دد..دد.د.." بعضی روزها با هم میریم بیرون .خوش میگذره. بلغور گندم و گشنیز و روغن زیتون و سیب هم به خوردنیهات اضافه کردم . به هر حال این روزها روزهای خوبی هستن. بچه...
3 ارديبهشت 1392

6ماه و10روز

محسن مامان اولین عید رو هم به سلامتی  پشت سر گذاشتی.امرز جمعه 13 فروردین 1392 6 ماه و10 روزت شده. تعطیلات عید را به بروجرد رفتیم .خونه مامان جون.خاله بهار و زهرا و عمو محمود هم اونجا بودن. دایی بهرام و زن دایی و علی و حسین هم رفته بودن کربلا. دایی بهرامت میگفت کربلا خیلی خوب بوده شما هم برین .ان شا الله خداوند سفر کربلا را روزی ما هم بکنه و سفر مکه...! اتفاقات این ماه: اولین غذا: چهار شنبه 30اسفند 91 برای اولین بار بهت فرنی آرد برنج دادم .دوست داشتی وخوب خوردی. آرد برنج + آب + کمی نبات.میذارم روی شعله گاز وقتی سفت شد از شیر خودم آنقدر میریزم توش تا شل بشه.البته نبات را همیشه نمیریزم . اولین دندون: وقتی داشتم فرنی د...
23 فروردين 1392

5 ماه و10 روز...

دیروز سه شنبه  22 اسفند91  در  5 ماه و 9 روزگی واسه اولین بار خودت به تنهایی و بدون کمک مامانی غلت زدی.خودت دمر شدی و خودت هم به پشت برگشتی. امروز صبح هم واسه اولین بار خودم به تنهایی بردمت حمام.با اسباب بازیهات هم کلی بازی کردی. پیش از این بابایی هم میومد کمک. من میشستمت و بابایی روی سرت آب میریخت. موقع لباس پوشیدنت هم توی حمام  روی پای بابایی میخوابیدی و من لباسات رو تنت میکردم. اینبار بیرون از حمام لباسات رو تنت کردم. بعد از ظهر هم با هم رفتیم پارک.بعدش هم بردمت فروشگاه رفاه. وای ....از دست این خانم ها هی قربون صدقت رفتن و به دستت و لپ هات دست کشیدن....یکی هم پشت دستت رو بوس کرد ..منم هی حرص خوردم و زیر لب ماشا الل...
23 اسفند 1391

آواز خواندن....

محسنم امروز 5 ماه و3روزت شده... مدتیه که وقتی از خواب بیدار میشی و توی اتاق تنهایی  10 دقیقه ای خودت با خودت میخندی و آواز میخونی . خودت با خودت سر گرمی و نق نمیزنی .تا اینکه مامانی میاد پیشت وبغلت میکنه. البته اگه این تنهاییت طولانیتر بشه دیگه شروع میکنی به نق زدن. دو سه روز هم هست که واسه مامانی و بابایی زبون در میاری و میخندی.کلی زبونت واست جالب شده. جیغ زدن هم تقریبا جز کارای جدیدته.... امروز واسه اولین بار از حالت دمر به پشت چرخیدی. جالب بود با یه حرکت سریع وناگهانی به پشت خوابیدی.وقتی به کمک مامانی روی سینه میخوابی خیلی دست وپا میزنی که سینه خیز بری.با همه تلاشت دو سه سانتی متری جلو میری.بیشتر حرکتت به صورتت عرضی-چرخشی هست...
16 اسفند 1391

آغاز 6 ماهگی...

بالاخره محسن عزیزم وارد ماه ششم زندگیت شدی.... امروز دوشنبه 14 اسفند 5 ماه و1 روزت شده. شکر خدا 3 شبه که خوابت هم خوب شده .مثل قبل شبها فقط 2 بار واسه شیر خوردن بیدار میشی. با چشم بسته به به میخوری و دوباره میخوابی. خیلی دوستت دارم مامانی...!     ...
14 اسفند 1391

پایان 5 ماهگی...

دیگه چیزی نمونده 5 ماهگیه گل پسرم هم تمام بشه .امروز 4 ماه و 27روزت شده.3 روز دیگه پا توی ماه ششم زندگیت میذاری عزیز دل مامان.   4ماه و10روز...   4ماه و14 روز... کلا" اهل مطالعه هستی...!   4ماه و17 روز... اینجا هم واسه مامانی ناز کردی...   4ماه و20 روز...   4ماه و21 روز... عمو حمید که خیلی دوست داره یه خرس واست سوغاتی آورده که قد خودته.دستش درد نکنه.   4ماه و22روز... دیگه میتونی پاهات رو با دست بگیری..   بهتر میشینی...   بازی با دسته کلیدت رو خیلی دوست داری...       بعضی وقتها گریه هم میکنی.... &n...
10 اسفند 1391

4 ماه و3 هفته...

سه شنبه 1اسفند رفتم پیش خانم دکتر اشرف.ی.  دلم واسش تنگ شده بود از دیدنش خوشحال شدم .خاطره زایمانم واسم زنده شد.خانم دکتر باز هم تاکید کرد اینکه پسر کوچولوم رو طبیعی به دنیا اوردم بهترین کار بوده.محسن رو بردم پیشش. به محسن هم گفته بودم که میخوام ببرمش پیش خانم دکتری که به دنیاش اورده.خانم دکتر تا دیدش گفت:"وای چه پسر نازی خدا حفظش کنه" و کلی قربون صدقش رفت و گفت:" ماشاالله خیلی نازه" منم گفتم دست شما درد نکنه.گفت :"دوست دارم بوسش کنم ولی بچه ها خیلی حساسن گناه داره بوسش نمیکنم"به محسن گفت:"سلام من رو به امام زمان برسون".میگفت بچه ها تا وقتیکه غذا خور نشدن میتونن امام زمان رو ببینن .من این حرف خانم دکتر رو به فال نیک گرفتم. ان شاالله محس...
8 اسفند 1391

4ماه و نیم...

محسن کوچولو دیگه داری بزرگ میشی ماشا الله.. نی نی مینا.آ دوستم هم یکشنبه 22 بهمن به دنیا آمد.سزارین... اسمش رو امیر مهدی گذاشتن.دیدنش رفتم.چقدر کوچولویه تازه3/400کیلو وزنشه و54سانتی متر قدش.باورم نمیشه مامانی شما هم به همین کوچولویی بودی و الان بزرگتر شدی . به نظر میرسه توی اطرافیان این منم که شجاعت به خرج دادم و طبیعی پسر کوچولوم رو به دنیا اوردم...! از خودت بنویسم آقا محسن ...از وقتی 4ماهگیت تموم شده وشاید تقریبا از همون زمان که شما رو ختنه کردیم و مامان آنفلانزا گرفت برنامه خواب شبونت به هم ریخته و شبها نمیذاری مامانی بخوابه. هر ساعت 1 بار بیدار میشی و گریه میکنی و شیر میخوری.وای مامان دارم کلافه میشم فکرشو بکن از ساعت 11شب تا 6صبح...
8 اسفند 1391